بگذار بقيه ي داستان را من روايت كنم:
...
باران بند آمده بود و حالا خورشيد غروب، بر خيسي همه جا حتي قهوهي نيم خوردهي درون فنجان و بر يكي ازگونههاي دخترك ميتابيد و از هر چيز سايههاي دراز ميساخت.
بطري آب اما زير سايهي موهاي دخترك سايه نداشت.
پيرزن برخاست و از كافي شاپ بيرون رفت.
سگ با هوش اكتسابي آميخته به غريزه، كنار زن ژوليده، روي سنگ فرش پيادهروي جلوي كافي شاپ، نيمه هشيار لميده بود. چند مگس سمج سهم مشترك هر دو از زندگي بود. هر كدام توي حال و هواي خودشان چرت ميزدند.
اتومبيلها يكي يكي از پاركينگ بيرون ميآمدند تا از بالاي تپه در شيب ملايمي كه به سمت شهر ميسريد گم شوند.
پيرزن بعد از چند ساعت وراجي در هواي نمناك و تازهي بيرون كافي شاپ نفسي عميق كشيد و با نگاهي به گداي خفته، سمت پاركينگ رفت؛ صندوق عقب را باز كرد و پاكتي از آن بيرون آورد. با قدمهايي آرام برگشت، كنار سگ به آرامي نشست و محتواي پاكت را مقابل سگ خالي كرد. زن ژوليده از خواب پريد و دستپاچه، پيش از آن كه سگ فرصت كند دم خود را بجنباند، نيمخوردههاي غذا را از روي زمين جمع كرد.
سگ مغبون و زوزهكشان با غريزهي مهرطلبي دنبال مهرورزي پيرزن راه افتاد...
نمنمك خورشيد دور و كم فروغ ميشد، اما قبل از آن اشكهاي يك گونهي دخترك بخار شده بود.
دخترك به نسيمي ميانديشيد كه براي خاكستر حكم طوفان را داشت؛ وهمينطور كه با دستمال گلدوزيشدهي مادر اشكهاي گونهي ديگرش را پاك ميكرد تپش قلبش را حس كرد و برخاست...
حالا وقت رفتن بود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر