۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

...و من خواب كسي را مي‌بينم-2



بگذار بقيه ي داستان را من روايت كنم:

...
باران بند آمده بود و حالا خورشيد غروب، بر خيسي همه جا حتي قهوه‌ي نيم خورده‌ي درون فنجان و بر يكي ازگونه‌هاي دخترك مي‌تابيد و از هر چيز سايه‌هاي دراز مي‌ساخت.
بطري آب اما زير سايه‌ي موهاي دخترك سايه نداشت.
پيرزن برخاست و از كافي شاپ بيرون رفت.
سگ با هوش اكتسابي آميخته به غريزه، كنار زن ژوليده، روي سنگ فرش پياده‌روي جلوي كافي شاپ، نيمه هشيار لميده بود. چند مگس سمج سهم مشترك هر دو از زندگي بود. هر كدام توي حال و هواي خودشان چرت مي‌زدند.
اتومبيلها يكي يكي از پاركينگ بيرون مي‌آمدند تا از بالاي تپه در شيب ملايمي كه به سمت شهر مي‌سريد گم شوند.
پيرزن بعد از چند ساعت وراجي در هواي نمناك و تازه‌ي بيرون كافي شاپ نفسي عميق كشيد و با نگاهي به گداي خفته،‌ سمت پاركينگ رفت؛ صندوق عقب را باز كرد و پاكتي از آن بيرون آورد. با قدمهايي آرام برگشت، كنار سگ به آرامي نشست و محتواي پاكت را مقابل سگ خالي كرد. زن ژوليده از خواب پريد و دستپاچه، پيش از آن كه سگ فرصت كند دم خود را بجنباند، نيم‌خورده‌هاي‌ غذا را از روي زمين جمع كرد.
سگ مغبون و زوزه‌كشان با غريزه‌ي مهرطلبي دنبال مهرورزي پيرزن راه افتاد...

نم‌نمك خورشيد دور و كم فروغ مي‌شد، اما قبل از آن اشكهاي يك گونه‌ي دخترك بخار شده بود.

دخترك به نسيمي مي‌‌انديشيد كه براي خاكستر حكم طوفان را داشت؛ وهمينطور كه با دستمال گلدوزي‌شده‌ي مادر اشكهاي گونه‌ي ديگرش را پاك مي‌كرد تپش قلبش را حس كرد و برخاست...
حالا وقت رفتن بود...


۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

...و من خواب كسي را مي‌بينم-1

…"و من خواب كسي را مي‌بينم كه دوستم دارد"…
-حرفش را تكرار مي‌كنم-
جابجا مي‌شود و قهوه‌ي تلخش را يك‌جا سر مي‌كشد.
جرعه‌اي آب مي‌نوشم و ادامه مي‌دهم: مي‌داني چيست؟... ما شبيه ذغال سياه آتش‌گرداني هستيم كه قرار است با آن آتش سرخ شب چهارشنبه سوري را راه بيندازند. ما را پيش از ميوه‌دادن از چوب درختان سبز بهاری ذغال كرده‌اند، چرا كه واداده‌ايم و حالا درون آتشدان ديگران، در چرخشي و دور تسلسلي نافرجام، بين يك زندا‌ن‌ واقعي تا بيكرانه‌ي جهان، در ميان شعله‌ها خاكستر مي‌شويم. مي‌داني كه آنسوتر باد منتظر است…
...سكوتش ادامه دارد…
آنقدر كه رعد و برقي مي‌آيد و باران باريدن مي‌گيرد و ما كه در فضاي باز كافي شاپ نشسته‌ايم بر مي‌خيزيم تا پناهي بگيريم. ازفضاي باز باراني فراز تپه دل می‌کنیم و به داخل آلاچیقي که خیلی دنج و امن  است وارد می‌شویم. دور تا دور صحن آلاچيق با شيشه‌هاي تمام قد قاب گرفته شده است جوري كه هر جا بنشيني تمام دامنه را مي‌بيني. يكي از ميزهاي چوبي دو نفره ‌ي كنار پنجره را انتخاب مي‌كنيم و  مي‌نشينيم. دوباره یک کاپوچینو و یک بطر آب سفارش می‌دهیم. كافي شاپ اسم جالبي دارد: "كافي شاپ روباز فطرت"

اواخر پاييز است و چيزي به پايان سال نمانده...فرصت كم است؛ بايد جنبيد و براي عيد و بازگشت به بهاري ديگرمهيا شد. نبايد خاكستر شد. فرصت کم است...باید از این همه دام بلا، رست و رستگار شد...
بلند می‌گویم، جوری که خودم هم بشنوم: دروغ…این واِژه‌ی نحس و نازنین...
این را به تو بگویم که دریا دلی، روزی به من گفته بود: چرا می‌روی؟
گفته‌بودم: اين‌جا بي‌قرارم؛ از دروغ می‌گریزم و از بي محبتي!
گفته‌بود: تا آن اولي را در خود نابود نکنی، و دومي را  در دل توليد، قراري در گریز نیست!
و من ایستادم و از فرار رستم...و نرفتم...و البته رستگار هم نشدم!...چون جانش را نداشتم!
دروغ مثل شراب، تلخ و شیرین است و مست میکند لامذهب...محبت هم كه يا بي‌پاسخ مي‌ماند، يا حماقت محسوب مي‌شود، و نتيجه‌ي هر دوتايش در طاقت لاجانها نيست!
هر چند براي آدم شدن راهي جز آن نيست.
تا اين‌جا همين را فهميده‌ام كه از طلب‌كاري و غر زدن دست بردارم و سوهان روح خود و ديگران نشوم.
.....
...سکوت...
.....
حرفی نداری؟
چیزی نمی‌خواهی بگویی؟!
وقتی فقط گوش می کنی، آدم نمی‌فهمد این ور زدن کار پرباری است یا بیگاری است!
آن‌چنان که تشنه‌ی یک قطره آب در کویر تفتیده باشد! منتظر ادامه‌ی داستان من است. داستانی که به آدم لذت بدهد...حتی برای چند لحظه...با آدم کاری کند کارستان، اگر نشد لااقل آدم را مثل دو سه جرعه‌ي يك ليوان آبسولود اسمی خواب کند، تا بوی گند این زندگی سگی و حسرت‌بار را نفهمد! داستانی که بتوان این چند لحظه را با آن فراموش کرد؛...مثل قوم موسی معجزه دوست دارد...حتی پولش را هم می‌دهد...گیریم این معجون یک چند شبی مست و بیهوشش کند...دم غنیمت است...تا ستون بعد، امید فرج است...معجزه!...کسی می آید... باید بیاید!... من هنوز مامانمو میخوام، اما جوري وانمود مي‌كنم كه ميخوام  سر به تنش نباشه...
حماقت که شاخ و دم ندارد! باز هم تن دادم به ور زدن...صد بار توی آینه اقرار کردم که از این حرف و کلمات و وعظ و داستان، معجزه در نمی‌آید بالام جان...حالا هی تو بگو قرآن معجزه می‌کند!...اما حرف است دیگر...مفت و بی خرج برای ولخرجها...یک جورهایی نشخوار نداشتنهاست... باید این وقت یک جور بگذرد تا یادمان بماند کافی‌شاپ آمده‌ایم...آلاچیق پنجره‌ی بزرگی دارد...وقتی بیرون سرد و ناامن است، از پشت پنجره، کنار آتش امن، از دیدن باران آدم یابو برش میدارد... یک سگ خیس مردنی بیرون آلاچیق دنبال پاچه‌ی شلوار پاره‌ و چرک و روغنی یک ولگرد ژولیده موس‌موس می‌کند...گویا گوشت این گدای واداده، بوی الرحمن میدهد...سگها شامه‌ی تیزی دارند... 
...
خب، می‌گفتم...چه خوشبخت پدر و مادري كه به يمن وجود گورهاي دو طبقه در امنيتي جاودانه در كنار هم خوابيده‌اند؛ و چه بدبخت فرزندي كه در وسعت يك جهان آزادي، پاي در گل، در گريزگاه ناامن اعماق باتلاقي مملو از تابو و هيولا، هنوز در هزارتوي كابوس‌هاي تنهايي بيدار است و چشمان باز شيشه‌اي‌ش ريسمان رهايي را در قلبش و در دستان منفعلش نمي‌بيند...
آه!...نفسم گرفت...هیچوقت یک بند اینهمه نبافته بودم!
حرفی نداری؟!...هان؟!!!...
...سکوت...
گویا هنوز منتظر است داستانم شروع شود...
طفلی نمیداند داستانم دارد تمام میشود...
ادامه می‌دهم:
...خب،...کجا بودیم؟ فرزندی که نمی‌بیند؛ فرزندی که نمی‌بیند!...نمی‌بیند، چرا كه بين چشمانش با دنيا يك پرده‌ي موروثي قرار دارد كه با رنجي مذبوحانه مي‌خواهد آزادانه رنگ‌ دلخواه خويش را بر نقش‌هاي كهنه و مندرس آن بمالد...مالیدن رنگ دلخواه و نو به نقش‌های موروثی کهنه...یعنی رنگ کردن خر لنگ و قالب کردنش جای  سمند تیزپا...مثل معتادي كه آزادانه افيونش را تغيير ميدهد و دلخوش است  که تریاک را کنار گذاشته و دست از ظلم به خود برداشته، غافل از این‌که برای جبران مافات زندگی بر باد داده، به جایش معتاد به لت و پار کردن این و آن می‌شود...بی آنکه بفهمد همچنان به وادادن از نوعی دیگر ادامه می‌دهد، به هوسهای بی ثمر با رنگ و لعابی دیگر، و به هیجانات کور هزاران ساله‌ی مدرن و ویرانگر تن می‌دهد، مي‌ترسد با دريدن كفني‌ موروثي كه تمام جانش در آن پيچيده، لخت و عور شود و امنيتش و تمام تعادل هستي‌اش برهم بريزد. پس با آزادي هر چه بيشتر و بيشتر خود را درون كفن موروثی رنگ شده جوری با هوش و فراست و ذکاوت و سیاست فتیله پيچ می‌کند که مو لای درزش نرود...زرنگ است!...کسی روی دستش پیدا نمی‌شود...!...چشمانش باز باز است...بدون هیچ حیایی زل میزند توی چشم هر چه حرمت است...به قول امروزیها می‌ترکاند...اما با چشمانی باز باز خیلی چیزها را نمی‌بیند...چرا که حواسش پرت است به زور زدن برای فتح ...پس آن ريسمان مفت و مجانی و نجاتبخش را كه به آسمان بي‌كرانه مي‌رسد نمي‌بيند...این چشم به آن تصویر کور است...مثل گوشی که به صداهای کم فرکانس کر باشد...چه بدبخت فرزندي كه در گورستان اسباب‌بازيهاي الوان كودكي، تا خويش را آزاد مي‌پندارد، وازده یا واداده و مشتاق تكرار خويش به شيوه‌ي اسلاف، پدرانه و مادرانه همچون اجداد خویش دوباره مست مي‌‌كند، اما بدون همراهي ميان كابوسها، تنها به واقعيات زخم مي‌زند. آخر، داستان از دروغ آغاز شد و همچنان ادامه دارد...

گاه به نرمي و گاه تند تند دستمال كاغذي مچاله‌شده‌اي را خرد مي‌كرد...و گاهي با قهوه‌ي سرد لبي تر مي‌كرد و سيگاري آتش...

ديروز از تركتازي يار گلايه مي‌كرد: " آه! جرعه‌اي لبخند در چشمم نمي‌ريزد و مي‌گويد: دوستت دارم! نيم نگاهي به احساسم نمي‌‌اندازد و مي‌گويد: دوستت دارم! يك قدم با من به گمراهی و اشتباه نمي‌لغزد و مي‌گويد: دوستت دارم! فقط نان در گلويم مي‌چپاند و مي‌گويد: دوستت دارم! بالم را مي‌شكند تا سقوط نكنم، آن‌گاه با شهوت پروازم مي‌دهد و ناكام از پريدنم در پستوی نمور و تاریک قلبش زندانم مي‌كند تا از غريزه‌ي شغالها در امان بمانم و می‌گوید: دوستت دارم! مرا به گوش و نگاهش راهي نيست اما جاي خوابم را در قلعه‌ي درونش پهن ميكند. و امروز، من خواب كسي را مي‌بينم كه دوستم دارد؛ كه مي‌گذارد از او نان بخواهم تا آن‌را در دهانش بگذارم، كه در كشف غاري كه گنجي درونش نيست كنارم مي‌‌ماند تا من برايش آوازي بخوانم تا خستگي از تنش بيرون رود؛ آن‌وقت با زلال‌ترين نگاه بخاطر بودنم مرا مي‌بوسد و من مي‌فهمم كه گنج اوست. از خواب كه مي‌پرم آن‌كه دوستم دارد در خوابم جا ميماند و من با چشماني باز دوباره به خواب پناه مي‌برم."

اي يار بي‌نوا...كجاست كه به تو از دل خويش نوايي دهد؟ كيست كه دل ‌دهد تا دلي گيرد؟ كو دلي كه براي عشق‌ورزي بتپد و بي‌دل ماند؟ كو دهنده‌اي كه نگيرد؟ امان از زالو‌ صفتي دل‌هاي خسيس و هميشه تشنه كه تنها خرطومهايشان فعال است.

 به او گفتم: مي داني چگونه هذيان مي‌گوييم؟
وقتي‌كه با چشماني متوقع و بي‌اعتماد و تنگ كور مي‌شويم و با گوش‌هايي وازده از دروغ، ديگر نمي‌شنويم. آن‌وقت راه دل مي‌بنديم و در پاي ديوار آرزوها به بازتوليد خيال‌هاي درون سرگرم مي‌شويم؛ چرا كه زنده‌ايم و ناگزير از تكاپو. آن‌وقت به ساخت و ساز آرمانهاي ناشناخته دل مي‌دهيم و خشت‌هاي خام مي‌پزيم و در قصرهاي رويايي با نقاشي بافته‌ها، جامه‌‌هاي رنگارنگ بر تن مي‌كنيم و به گفتگو در خويش سرود‌هاي خيالي مي‌خوانيم و در بيرون مغبون و خسته از شكار عشق، ناله‌هاي واقعي سرمي‌دهيم.
خمیازه می‌کشد،...این یعنی مغز اکسیِِژن میخواهد...این یعنی مغز از این‌همه انتظار بیهوده خسته شده...این یعنی داستان من به او لذت نمی‌ بخشد...لذت...لذت...حتی برای چند لحظه...مثل عرق سگی که فردا صبحش با سردرد تمام لذت دیشب را از دماغ آدم بیرون می‌آورد...بعد دو روز باید تاوان بدهی تا دوباره میزان شوی...تا بتوانی دوباره از نسیم لذت ببری یا نبری...لذتهای کوتاه...مسکن‌های موقتی...شراب هم شراب حافظ شیراز که آدم را یک عمر مست و سرخوش میکند...جوری که آدم با یک بوسه‌ی حقیقی یک عمر سرمست محبت یار می‌ماند...چه رسد به شب وصال...آنهم مدام...
این چه رازی است؟
آن اکسیر چیست؟
آن آب حیات جاودانه کجاست؟
...گویا چرتش پریده باشد..یکهو با شنیدن راز و سر حیات جاودانه و لذت پایدار هشیار شده و گوش‌ها را تبز کرد...کیست که از کشف راز بدش بیاید؟

به او گفتم: مي‌داني چگونه ديوانه مي شويم؟
وقتي در زندانيم و صداي قهقه‌‌هاي سرخوشانه و شاد و بي‌مهار اهالي بيرون را مي شنويم و كسي نيست كه با او بخنديم و شاد باشيم و رها؛ وقتي كه دزدانه از پنجره‌ي زندان به دستان در هم گره‌خورده‌ي دو يار مي‌نگريم و ياري نيست كه دستمان را بگيرد و جانمان را در آغوشش بفشرد. وقتي كه تشنه‌ايم و آبي نيست و نوشيدن آب را مي‌بينيم، در عطش مي‌سوزيم و آبي نيست. كسي نيست كه با جرعه‌اي آب زلال، آتش كاممان را فروبنشاند. به نام آب زیاد است، اما شور، گل آلود،... میخوری از دماغت بیرون می‌آید...دچار استسقاء میشوی...هر چه می‌خوری اما عطش فروکش نمی‌کند...چرا؟!...چون یک چیز کم است...

: چی؟
به به،...چه عجب! به حرف آمدی آخر...عجله نکن!
هیجانزده سیگاری می‌گیراند...از آن سیگارهای نازک رنگی...چند پک عمیق می‌زند...گویا حقیقتا ایمان دارد که معجزه رخ خواهد داد...تشنگی و عطش که از حد بگذرد بی‌قراری آغاز میشود...

وقتي كه روزها و شبها روي لحظه‌هاي بودنمان مي‌تازند و از فرصتمان مي‌كاهند و ما ناگزيريم همچنان افسار سمند بي‌قرار درونمان را ببنديم تا جان بكند، وقتي كه از فرط لگدهاي درون ديگر تاب خودزني را نداريم و فكرمان مختل ميشود، خوابمان نمي‌برد و از بي‌خوابي مستمر دچار جنونهاي موقت مي‌شويم و بی‌تاب و پرخاشگر...و كم‌كم سر و كله‌ي توهم و دیوانه‌گی پيدا ميشود. آن‌هم نه از نوع نرم و بی‌آزارش...

به او گفتم: مي‌داني چگونه سقوط مي‌كنيم؟
وقتي‌كه با شنيدن اولين توهم صداي شرشر آب كنار پنجره مي‌رويم و بي‌مهابا خود را در آغوش كوچه پرت مي‌كنيم.
ميداني چگونه گم مي‌شويم؟
وقتي كه در كوچه پس كوچه‌ها و در عطش و بهت فقدان آب به‌درون هر دخمه‌ي متروك و مخوفي سرك مي‌كشيم و به برهوت هر ناسو مي‌گريزيم و آفتاب سوزان ته مانده‌‌هاي رطوبت جانمان را بخار ميكند و مي‌خشكاند، امانمان را ميبرد و نيمه‌جان زير اولين سايه مي‌خزيم…آنوقت نگاه مي‌كنيم و مي‌بينيم برهوتي در پيشمان است و ديواري ناآشنا در پس. ما گم شده‌ايم.
ميداني چگونه فرو مي‌رويم؟
آن‌گاه كه در ناكجا‌آباد با چشماني تار، سراب‌ها رخ مي‌نمايند و بي‌خود از خويش شتابان و له‌له‌زنان در جستجوي آب در بستر مرطوب اولين مرداب يله مي‌شويم. اينجا آخر خط چشمه‌اي است كه به فطرت رودي كه به دريا مي‌انجاميد اعتماد نكرد، اينجا آخر خط هرزه‌گريهاي جويباراني است كه در گريز از زندان چشمه‌هاي گل‌آلود از بيراهه و كوچه‌پس‌كوچه‌هاي ميان‌بر راه دريا را گم كردند، اينجا باتلاق است؛ و ما فرو مي‌رويم و فرو مي‌رويم و فرو مي‌رويم. چرا كه خوابهايمان را خود هيچ‌گاه تعبير نمي‌كنيم و در باغچه‌ي حضور ديگران به گل نمي‌نشانيم. منفعلانه منتظر معجزه‌ايم و آن لوبياي سحرآميز را خود نمي‌كاريم. چرا كه ما نيز دور چشمه‌ها ديوار مي‌كشيم و دست‌وپازنان آب را گل مي‌كنيم. چرا كه ما نيز به فطرت رود كه چشمه را به دريا مي‌رساند اعتماد نمي‌كنيم. نه به فطرت زمين تن مي‌دهيم و نه به جاذبه‌ي آسماني كه لوبياي سحر آميز را به سوي خود مي‌كشاند. از توهم نابودی و فنا، گرد جهان خويش ديوار مي‌كشيم و جاري نمي‌شويم مثل محبت، بخشش و ايثار؛ مثل خورشيد و دريا...و ما هم‌چنان خواب كسي را مي‌بينيم كه باید دوستمان بدارد…
بي آن‌كه خود دوست بداريم  كه بر زخمي مرهم نهيم؛ و دوست بداريم اثر وجود خويش را بر آرامش دردي...بي توقع پاداشي...بي آن‌كه كسي ناچار باشد اسيرمان شود...ملكمان شود...بي آن‌كه از ترنم وجود خويش جسم و روح مجروحان را دوا باشيم؛ بي توقع جبران، بي اميد پاداش...تنها براي آن‌كه بيش از ديگران خود به اكسير مهرورزي نيازمنديم، تا جانمان هشيار و بيدار و سبك شود.
ادامه دارد...